به نظر من این حرفی که مجتبی شکوری زده یکی از عمیق ترین جمله هایی است که شنیدم:" چهطور به سی یا شاید پنجاه سالگی برسید، بیآنکه بخواهید تفنگ روی شقیقهتان بگذارید! "!بی آنکه بخواهید تفنگ روی شقیقه تان بگذارید!چطور میشه هم دونست و هم ادامه داد؟ عموما تا جایی که من فهمیدم، آگاهی، رضایت همراهش نیست اتفاقا یک رنج و اندوه متناوبی به لحظه تزریق میکنه، و آدم رو به انزوا میکشونه!چند وقت پیش داشتم به این فکر میکردم چرا واقعا اکثر فلاسفه و شعرا و نویسنده های به نام به انزوا دعوت میکنند؟انگار فروغ از زبان من میگفت " نمی دانم چرا تحمل جمعیت را ندارم... تا دور هستم می
خواهم نزدیک باشم، و نزدیک میشوم میبینم اصلا استعدادش را ندارم"یا هدایت: " چه ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکارم را برای خودم نگه دارم... "شوپنهاور : "هر چه آدمی، کمتر مجبور به تماس با دیگران باشد، در وضع بهتری است". بهشت گمشده...
ما را در سایت بهشت گمشده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 7beheshtegomshode9 بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 1:12